به گزارش نبض وطن، روایت کاظم شریفیان، نه یک خیال، که تجربهای دست اول امدادگری است که شاهد دمیدن نفس مسیحایی عشق حسین (ع) در کالبد نحیف دختری ۱۰ ساله است، همراه ما باشید تا در ورای کلمات، شاهد معجزهای باشیم که نامش «فاطمه» بود و ریشههایش در کربلا.
خورشید نهم خرداد ۱۴۰۴، با تمام سرخیاش بر اصفهان میتابید. روزی بود مثل همه روزها، پر از عجله و اضطراب، پر از ماموریتهای عادی و اضطراری. اما آن روز، برای من، کاظم شریفیان، و همکارانم در اورژانس، رنگ و بویی دیگر داشت. رنگی از معجزه، از کرامت، از حضوری که از جنس نور بود و بر زمین جاری شد.
ماموریت قبلی به پایان رسیده بود و در حال بازگشت بودیم که صدای بیسیم، سکوت آمبولانس را شکست: «کد کمکی برای تصادف تیبا با عابری خردسال.» تیبا و دختربچهای دهساله. این ترکیب کلمات، همیشه دل آدم را میلرزاند. سریع راهی محل حادثه شدیم. همکاران کد اول، زودتر رسیده بودند و بر بالین دختری کوچک و معصوم، مشغول تلاش بودند. صورتش رنگ پریده بود، چشمانش بسته. همان نگاه اول کافی بود تا بفهمیم حالش وخیم است. فاطمه، نامی که بعدها معنای معجزه به خود گرفت، دچار ایست قلبی و تنفسی شده بود.
لحظهای درنگ جایز نبود. عملیات احیای قلبی ریوی (CPR) را بلافاصله آغاز کردیم. هر فشار بر سینه کوچک فاطمه، گویی فریادی برای بازگشت زندگی بود. با نهایت سرعت، او را به داخل آمبولانس منتقل کردیم. صدای موتور آمبولانس، با ریتم نفسهای من و همکارانم که بیوقفه بر سینه فاطمه فشار میآوردیم، در هم آمیخته بود. مسیر تا بیمارستان آیتالله کاشانی، هرچند کوتاه بود، اما به اندازه ابدیت طول کشید. هر ثانیه، هر ضربه، هر دعا، امید ما بود برای بازگرداندن این شکوفه کوچک به زندگی. اما با وجود تمام تلاشها، وضعیت بحرانی بود. انگار که زندگی، آرامآرام از کالبد نحیف فاطمه پر میکشید.
به بیمارستان رسیدیم. فاطمه را به سرعت به اتاق احیا منتقل کردیم. تیم پزشکی، با تمام تجربه و توانشان، به ما پیوستند. یک ساعت گذشت. ساعتها در اتاق احیا، گویی متوقف شده بودند. پزشکان و ما، عرق ریزان، با تمام وجود برای بازگشت حیات کودک میکوشیدیم. اما عقربههای ساعت بیرحمانه جلو میرفتند و هیچ تغییری در وضعیت فاطمه حاصل نمیشد. بالاخره، آن جمله سنگین، از زبان پزشک به گوش رسید: «ختم احیا اعلام میشود.»
سکوت، سنگینتر از هر فریادی، بر اتاق حکمفرما شد. گویی نفسها در سینه حبس شده بودند. در همین لحظه، مادر فاطمه با چهرهای درهم شکسته و چشمانی اشکبار، وارد اتاق شد. میخواست برای آخرین بار دخترش را ببیند. تمام وجودش، ناله و آه بود. کنار پیکر بیجان فاطمه زانو زد. صدای لرزانش، در فضای اتاق پیچید: «یا امام حسین… یا اباعبدالله… این بچه صبح گفت بریم چادر بخریم، عصر بریم روضهات بشینیم. حقش نیست الان بمیره…»
کلماتی که از عمق جان مادر برمیخاست، دل هر انسانی را میلرزاند. صحنهای بود که قلب سنگ را آب میکرد. نمیشد دید، نمیشد نفس کشید. مادر را به زحمت از اتاق بیرون بردند. پزشک طب اورژانس، با چهرهای خسته و چشمانی غمگین، برای صدور گواهی فوت وارد اتاق شد. قلم در دستش آماده نوشتن بود. لحظات سکوت بود و صدای کشیده شدن نفسها.
ناگهان، سکوت با فریادی رسا شکسته شد. صدای پزشک، پر از حیرت و شور، در اتاق پیچید: «صبر کنید! قلبش داره میزنه…»
همه، حتی خود پزشک، متحیر و شوکه شده بودند. قلب فاطمه، پس از ساعتها بیجان بودن، شروع به تپیدن کرده بود! ضربان قلب او بازگشته بود. صدای دستگاه مانیتور، گواه این معجزه بود. نفسها به سینه بازگشتند، چشمان از حیرت گرد شده بودند و تنها یک جمله بر زبانها جاری بود: «این معجزه امام حسینه… این معجزه امام حسینه!»
آن روز، نهم خرداد ۱۴۰۴، برای من، کاظم شریفیان، و تمام همکارانم، روزی بود که ایمانمان به قدرت معجزات، از نزدیک لمس شد. این فقط یک نجات جان نبود، این یک بیداری بود. بیداری به این حقیقت که در لحظات ناامیدی محض، نوری هست که از جایی دور میآید، از جایی که عشق و ارادت، مرزهای منطق و علم را درمینوردد.
فاطمه، دختر ۱۰ سالهای که صبح میخواست چادر بخرد و عصر به روضه امام حسین (ع) برود، نفس دوبارهاش را مدیون آن عشق بیحد و حصر بود. نام امام حسین (ع)، گویی بر جانش دمیده بود و او را از آستانه مرگ بازگردانده بود. این ماموریت، در قلب و ذهن ما، نه به عنوان یک حادثه، که به عنوان یک معجزه از امام حسین (ع) برای همیشه حک شد. معجزهای به وسعت عشق و ارادت به فرزند زهرای اطهر.
