بخش مهمی از تمدن انسان بر مبنای هجرت بنا نهاده شده، ولی هجرت هنرمند ایرانی از چند جهت محل تامل جدی است:
۱- پیوند هنر ایرانی با ادبیات
ادبیات، در تار و پود هنر تاریخی ایرانیان تنیده شده است. حتی در معماری، فرش، مینیاتور، تعزیه، موسیقی، طنز، تئاتر و… «عنصر کلمه» یکی از مؤلفههای اصلی بالندگی و جلوهگری هنر ایرانی بوده است. موسیقی کلاسیک ایرانی برخلاف موسیقی غربی یا سنتهای موسیقایی ژاپن، بهشدت به شعر و غزل گره خوردهاست. «کلام» بخش جداییناپذیر هویت هنری ایرانی در طول اعصار بوده است. در تمام موسیقی سنتی ژاپنی نیم سطر «هایکو» استفاده نمیشود در حالی که رد پای کلام مولانا، حافظ، سعدی، فردوسی… در جزء جزء موسیقی سنتی ایرانی جاری است.
هنرمند ایرانی پس از هجرت اولین چیزی را که از دست میدهد «کلمه» است. هرچقدر هم که بر زبان انگلیسی (یا هر زبان دیگری) مسلط باشد، پس از هجرت از یک ابزار بنیادین در عرصهٔ هنر خلع سلاح میشود: زبان فارسی.
بهرام بیضائی در دانشگاه استنفورد (یکی از بهترین دانشگاههای دنیا) به کار هنر و تئاتر مشغول شد ولی بیضاییِ استنفورد، بیضاییِ باشو غریبه کوچک نیست. بخش مهمی از ظرافت و زیبایی باشو به زبان بازمیگردد: به تفاوتهای ظریف میان لهجهٔ گیلکی و جنوبی، به وزن و سجع جملههای کوتاه، و به آن ظرایف زبانی که هنوز پس از سالها ذهن تماشاگر را غرق شعف میکند.
۲- تفاوت هنرمند با مهندس
عنصر زبان در عرصه مهندسی و علوم پایه (نظیر فیزیک، شیمی و …) نیز مهم است، ولی نه به اهمیت هنر.
هجرت برای یک مهندس محاسب، یک پژوهشگر کوانتوم یا یک مدالآور المپیاد ریاضی، میتواند او را در آستانهٔ فرصتهای تازهٔ رشد قرار دهد. اما هجرت برای هنرمند ایرانی ــ که به زبان و ادبیات وابستگی وجودی دارد ــ اغلب به تنگشدن میدان کنش او میانجامد.
این واقعیت نه فقط در بحث هنر که در مورد دغدغهمندان علوم اجتماعی نیز صادق است. مصطفی مهرآئین پس از هجرت خشک میشود. محمد درویش در صورت هجرت تمام می شود.
لذا این یک واقعیت است که بیضایی در استنفورد، ناگزیر در قابی محدود قرار میگیرد؛ در حالیکه بیضاییِ «سنگلَج» به تمام میراث ادبی و زبانی ایران متصل است.
او در استنفورد باید برای فرزندِ داراخسرو شاهی، یا فرزند انوشه انصاری «بگوید و بنویسد». برای مخاطبی که سجع، وزن و رمزگان زبان سحرانگیز او را درنمییابند. و همینجا نخستین گسست شکل میگیرد: گسست میان بیضاییِ باشو و بیضاییِ استنفورد.
۳- راحله و سانفرانسیسکو
بهرام بیضایی را در سانفرانسیسکو دیدم. همراه با دکتر میلانی برای شام به رستورانی نزدیک بِی بریج آمدهبودند. چنان شعفزده شدهبودم که میخواستم سر و روی او را غرق بوسه کنم. خدایا این مرد اینجا چه میکند؟! سانفرانسیسکو مگر جایِ نویسنده روز واقعه است؟
راحله چون نافهی مشک معطر است؛ در بادیه عطر گلهای ایران میپراکند اگر او از آن بگذرد. خدای من ذهنی که چنین جملاتی را بر روی کاغذ آورده در سانفرانسیسکو چرا؟
این «چرا» پاسخ ساده و کلیشهای ندارد. سادهسازیِ این پرسش، خطایی جدی است. بیرون از ایران بودن (و بیرون از ایران مُردن) تراژدی پیچیدهای است که پیش از پاسخدادن، باید به پیچیدگیاش اذعان کنیم.
امارات بهرام بیضایی ندارد. عربستان دکتر سروش ندارند. از عراق، تاجیکستان، ارمنستان یا باکو مهرجویی یا رضاامیرخانیای برنخاسته. جامعهٔ ایرانی در دورهٔ پس از مشروطه، در حوزهٔ اندیشه و هنر گامهایی جلوتر از بسیاری از کشورهای منطقه برداشته است. همین پیشافتادگی، بهطور paradoxical، تجربهٔ هجرت را نیز زودتر/عمیقتر به ما تحمیل کرده است.
سرزمین ایران فرزندانی پرورده که در مسیر رشد، فضای داخل را برای ادامهٔ کار ناکافی مییابند. در چنین وضعی، هجرت نه انتخابی آزاد، بلکه گاه به ضرورتی تلخ بدل میشود.
هجرت هنرمند نتیجهٔ زنجیرهای از عوامل است: حاکمیتی، اقتصادی، خانوادگی و فرهنگی. فروکاستن آن به یک علت، بیانصافی است.
حضور بیضایی در آمریکا یک «دریغ» بود، همانگونه که حضور فرشچیان. اما بیضاییِ پس از هجرت، همچون فرشچیانِ پس از هجرت نبود. به بیان دیگر، جامعه ایرانی (اعم از حاکمیت، خانواده و …) اگر نمیتواند زمینه ماندنِ هنرمند را فراهم آورد، ولی لااقل می تواند بکوشد که امکان «اتصال»، رفتوآمد و حضور زنده در بستر فرهنگی ایران برای او از میان نرود.
تصوّر ایرانِ بدون مهرجویی، بیضایی و شجریان واقعا دشوار است. اینها فقط افراد نیستند؛ لایههایی از حافظهٔ جمعی ما هستند. در هیاهوی سیاست و روزمرگی، آنها که نرفتهاند را دریابیم. بیضایی رفته ولی رضا میرکریمی هست. افشین علا هست. یداله کابلیخانساری هست.
